طنین طنین ، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره
ترانهترانه، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

رازدونه های یه مامان برای دو دخترش

رازدونه شماره هشتاد و هفت( دخترک خلاق من )

خلاق کوچولوی مامان سلام سلام خیلی برام جالبه ،با اینکه تا حالا آب رنگ نداشتی و ندیدی . ولی بارها موقع نقاشی ،اگر آب دم دستت بوده ، نوک مداد رنگی ها رو توی آب زدی و روی کاغذ کشیدی و اصرار میکنی که من هم انجام بدم.  فدات بشم الهی عشق مامان   از سفر ویلاشهر که توی پارکها تعداد زیادی بچه های کوچیک و بزرگ رو در حال اسکیت سواری دیدی،علاقه ی خاصی به اسکیت پیدا کردی و تا حالا چندین بار ازم خواستی برات اسکیت بخرم. و گاهی به من یا بقیه می گی :" من بزرگ بشم ، مامانی برام اسکیت می خره" چند روز پیش کیسه ی سیب زمینی هام رو روی زمین خالی کردی و باهاشون بازی می کردی ، دوتاش رو کنار هم گذاشتی و سعی می کردی یکی از پاهات رو...
28 شهريور 1392

رازدونه ی شماره هشتاد و شش (اولین روز مهد)

سلام سلام عروسک قشنگم   درسته با تاخیر زیاد اومدم ولی در عوض دست پر اومدم . اول از همه می خوام داغ ترین و جدیدترین اخبارم رو بنویسم. دودوووروووووووووو دودووووووووووووووو دخملکم ،عروسکم  بزرگ شده مستقل شده  و وووووووووووووووووووووو  3 روزه که می ره مهدکودک!!!!!!!!!!!!   عشق مامان فدای تو بشم که همیشه و همیشه و همیشه در این  2سال و نیم با هم بودن مون، باعث افتخار من بودی و هستی. باز هم باعث غرور و افتخار مامان شدی. دیروز بالاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن اینکه: اصلا بفرستمت مهد یا نه ؟ و اینکه کجا بفرستمت ؟   بالاخره  تصمیم مون رو گرفتیم و در مهدکودک آف...
27 شهريور 1392

رازدونه شماره هشتاد و هفت ( 25 ماهگی )

عسل مامان با کلیییییییییییییییییی تاخیر اومدم که بگم   25 ماهه شدنت مبارک ،عمر مامان   تاخیرم خیلی علت ها داشت ، تمرکزم روی زبان خوندن و درگیری کاری بابا ،طی این دو هفته که اصلا ً نمی دیدیمش و خیلی موارد دیگه، ولی خوب بالاخره اومدم . اومدم و می خوام اگر ذهنم یاری کنه ، کمی از این ماه بگم. از این ماه عجیب و غریب. چرا عجیب و غریب ، به این خاطر که با ورودت به 2 سالگی ، یکدفعه کن فیکونی شد و رفتارهای جدیدی از تو نمایان شد.کمی از اون دختر آروم و مطیع بودنت فاصله گرفتی و انرژیت چند برابر شد و همین طور کنجکاوی هات و از اون مهم تر ، مقاومت هات در مقابل خواسته های ما و " نه " گفتن های مداوم. اولش واقعاً برامون عجی...
20 ارديبهشت 1392

رازدونه شماره هشتاد و شش( 2 ساله شدی فرشته کوچولوی من)

نفسم ،عشقم ، عمرم ، زندگیم، همه ی وجودم ......                                2 ساله شدنت مبارک  چی بگم ؟ از کجا بگم ؟ از  لحظات بی نظیری که در یکسال گذشته در کنار هم داشتیم ؟  یا از انرژی فوق العادت و کنجکاوی های بی نهایتت که گاهی از آستانه ی تحمل مامان فراتر می رفتند ؟ از هوش و ذکاوتت ؟ از حافظه و دقتت ؟... . از اولین هایی که با وجود تو تجربه کردم مثل شنیدن  آوای زیبای مامان از زبان تو ؟ یا از آخرین های با تو ، مثل  خداحافظی با شیر خوردن در آغوش مامان؟ ...
10 فروردين 1392

رازدونه بیست و پنجم(سال 90 در یک نگاه)

داشتم تقویم رو نگاه می کردم ، عدد 29 قرمز روی صفحه توجهم رو به خودش جلب کرد و همین که بهش نگاهی انداختم با من شروع به صحبت کرد و گفت :" تنها یک روز از سال 1390 باقی مانده". دلم یه حال عجیبی شد ، شروع کردم به مرور سالی که گذشت ، چه سالی بود ، سال یکهزار و سیصد و نود هجری خورشیدی، سالی که برای خانواده ما یه سال فوق العاده بود ، سالی که خانواده دو نفری ما با یه عیدی ارزشمند از طرف خدای مهربون ،تبدیل به یه خانواده سه نفری شادتر و خوشبخت تر شد و حالا از این سال فوق العاده تنها یک روز و چند ساعت باقی مونده ، چقدر دلم براش تنگ میشه ، فکر اینکه همین بود ، تموم شد و رفت با تمام خاطرات قشنگش با لحظه لحظه های شیرین و دوست داشتنی اش در کنار تو فرشت...
28 اسفند 1391

رازدونه شماره بیست و دو ( عاشقتم)

عاشقتم نفسم ،عاشقتم زندگیم ،عاشقتم قلب مامان فقط اومدم بنویسم که وقتی از خواب بیدار میشی و من می رم بالای سرت نازی واسه مامان میکنی که باعث میشه قلب و روحم از لذتش به پرواز در بیاد ، یعنی عاشق اون ناز کردنای قشنگتم ، از اون لذت بخش تر اینه که تا بغلت میکنم سفت گردن مامان رو می چسبی ، و باز از اون شیرین تر اینکه شروع میکنی واسه مامان حرف زدن و من هم آخر صحبت هات میگم ،شما همه این خواب ها رو دیشب دیدی ، چه جالب ،ممنون که خواب هات رو واسه مامان تعریف میکنی. و و و و کلی دارم از مادری کردن برای تو لذت می برم ، از لحظه لحظه هاش ، از تماشای کارهای دوست داشتنی و لذت بخش تو .   خدای مهربون کمک کن همه اونایی که دوست دارن فرشت...
24 اسفند 1391

رازدونه شماره هشتاد و پنج ( ابراز احساسات خانم کوچولو )

فدای خانم کوچولوی خودم بشم که خیلی بزرگ شده. دیروز بعد از ظهر ،از خواب که پاشدی ،اولش سرگرم بازی شدیم و بعد از اون مامان سرگرم کارای خونه شد و بکلی عصرونت رو فراموش کردم. حدود ساعت 5 بود ،گفتی " شام بخوریم " خندیدم و گفتم " الان زوده عزیزم" بعد گفتی " گشنمه " ووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووی می خواستم بخورمت. نمی دونی چقدر از اینکه احساست رو بیان کردی بودی ،به وجد اومده بودم. کلی خندیدم و قربون صدقت رفتم و بابت سهل انگاری خودم ازت معذرت خواهی کردم و بعد هم چون دستم بند خونه تکونی بود ، بابا زحمت کشید و به شما چیزی داد بخوری.   قربون شیرین زبونی هات ،شی...
23 اسفند 1391