طنین طنین ، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره
ترانهترانه، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه سن داره

رازدونه های یه مامان برای دو دخترش

رازدونه بیست و پنجم(سال 90 در یک نگاه)

داشتم تقویم رو نگاه می کردم ، عدد 29 قرمز روی صفحه توجهم رو به خودش جلب کرد و همین که بهش نگاهی انداختم با من شروع به صحبت کرد و گفت :" تنها یک روز از سال 1390 باقی مانده". دلم یه حال عجیبی شد ، شروع کردم به مرور سالی که گذشت ، چه سالی بود ، سال یکهزار و سیصد و نود هجری خورشیدی، سالی که برای خانواده ما یه سال فوق العاده بود ، سالی که خانواده دو نفری ما با یه عیدی ارزشمند از طرف خدای مهربون ،تبدیل به یه خانواده سه نفری شادتر و خوشبخت تر شد و حالا از این سال فوق العاده تنها یک روز و چند ساعت باقی مونده ، چقدر دلم براش تنگ میشه ، فکر اینکه همین بود ، تموم شد و رفت با تمام خاطرات قشنگش با لحظه لحظه های شیرین و دوست داشتنی اش در کنار تو فرشت...
28 اسفند 1391

رازدونه شماره بیست و دو ( عاشقتم)

عاشقتم نفسم ،عاشقتم زندگیم ،عاشقتم قلب مامان فقط اومدم بنویسم که وقتی از خواب بیدار میشی و من می رم بالای سرت نازی واسه مامان میکنی که باعث میشه قلب و روحم از لذتش به پرواز در بیاد ، یعنی عاشق اون ناز کردنای قشنگتم ، از اون لذت بخش تر اینه که تا بغلت میکنم سفت گردن مامان رو می چسبی ، و باز از اون شیرین تر اینکه شروع میکنی واسه مامان حرف زدن و من هم آخر صحبت هات میگم ،شما همه این خواب ها رو دیشب دیدی ، چه جالب ،ممنون که خواب هات رو واسه مامان تعریف میکنی. و و و و کلی دارم از مادری کردن برای تو لذت می برم ، از لحظه لحظه هاش ، از تماشای کارهای دوست داشتنی و لذت بخش تو .   خدای مهربون کمک کن همه اونایی که دوست دارن فرشت...
24 اسفند 1391

رازدونه شماره هشتاد و پنج ( ابراز احساسات خانم کوچولو )

فدای خانم کوچولوی خودم بشم که خیلی بزرگ شده. دیروز بعد از ظهر ،از خواب که پاشدی ،اولش سرگرم بازی شدیم و بعد از اون مامان سرگرم کارای خونه شد و بکلی عصرونت رو فراموش کردم. حدود ساعت 5 بود ،گفتی " شام بخوریم " خندیدم و گفتم " الان زوده عزیزم" بعد گفتی " گشنمه " ووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووی می خواستم بخورمت. نمی دونی چقدر از اینکه احساست رو بیان کردی بودی ،به وجد اومده بودم. کلی خندیدم و قربون صدقت رفتم و بابت سهل انگاری خودم ازت معذرت خواهی کردم و بعد هم چون دستم بند خونه تکونی بود ، بابا زحمت کشید و به شما چیزی داد بخوری.   قربون شیرین زبونی هات ،شی...
23 اسفند 1391

رازدونه شماره بیست و یک(داری بزرگ میشی نفسم)

وای اصلا ً باورم نمیشه ،روزها تند تند داره می گذره و دخترک ناز و شیرین مامان داره بزرگ و بزرگ تر میشه.لحظه لحظه های این دوره عمرت زیباست ،خدا می دونه دلم می خواست تمام این لحظات رو ثبت میکردم ،از همه کارای قشنگ و فوق العاده ات عکس و فیلم می گرفتم ،ولی امکانش وجود نداره. امشب نشوندمت روی پام و یه بستنی دایتی باز کردم و با هم شروع به خوردن کردیم ، بستنی رو از دستم کشیدی و توی دستت گرفتی یه دهن زدی و بعد به سمت دهن من آوردی ،دلم می خواست به جای بستنی خودت رو بخورم ،تو که شیرین ترین موجود توی زندگی مامانی. خلاصه یه دهن خودت ،یه دهن مامان ادامه پیدا کرد ،به آخراش که رسیدیم از دستت گرفتم که یک کوچولو هم بمونه که بابایی مزه کنه ،هر چند ای...
23 اسفند 1391

رازدونه ی شماره هشتاد و چهار ( قلبی سرشار از محبت و مهربانی)

  ای نشانه ی مقدس خداوند خدای تو پر از عشق و محبت و مهربانیه و تو بنده خالص و مقدسش که هنوز  دستخوش ناملایمت زندگی قرار نگرفتی به اندازه ی خالقت پر از عشق و صفا و محبت و مهربانی هستی     پ.ن : امروز از ساعت 4 تا 8 پیش بابا بودی . من رفته بودم بازار تا برای عید خریدهایی انجام بدم. کاری که با وجود تو سخت  و خسته کننده تر بود ،هم برای خودت و هم من و بابا . بنابراین 4 ساعت در خانه ماندی . دور از من. و وقتی بعد از 4 ساعت بهم رسیدی مالامال از عشق و دلتنگی با تمام وجودت خودت رو در آغوش من رها کردی در مدتی که منزل دوستی مهمان بودیم تقریبا اکثر لحظات در آغو...
15 اسفند 1391

رازدونه ی شماره هشتاد و سه ( گوشواره)

مامان فدای شیرین زبونیات دیگه حسابی داری روی دور جمله گفتن می افتیا و واقعا ً با این شیرین زبونی هات خوردنی شدی. عاشقتم نفسم امروز منزل کسی بودیم ، یکی از دوستانی که در جمع بود ،گوشواره به گوشش بود ،وقتی شما رو بغل کرده بود ،ظاهرا ً ازش پرسیده بودی که این چیه و اون پاسخ داده بود ،گوشواره و بعد بهت گفته بود ،به مامان بگو برات گوشواره بخره. شما هم دویدی پیشم و گفتی ، مامان گوشواره می خوام .گوشواره بخر. خلاصه هر طور بود ،سرت رو گرم کردم . موقع برگشتن باز یادت اومد و  توی مسیر چند بار گفتی ،مامان گوشواره می خوام . بهت گفتم ،عزیزم تو که گوش هات سوراخ نیست. اجازه بده ،من و بابا با هم مشورت کنیم و بعد اگر صلاح دونستی...
15 اسفند 1391

رازدونه شماره بیست (در چند قدمی یکسالگی)

عزیز مامان ،فدات بشم قشنگ ترینم کمتر از یک ماه تا یک ساله شدنت داریم ،اصلا ً باورمون نمیشه که یک سال از اون روز زیبا و خاص زندگیمون ،یعنی روز به دنیا اومدن تو گذشته، این روزها بابایی خونست ،دائم خاطرات روزهای اول رو با هم مرور میکنیم ، مخصوصا ً وقتی تو بغلمون خوابیدی ،یادمون میاد به اون روزای اول که خیلی کوچولو بودی و به سختی تو دستمون جا می شدی. چه روزهایی رو تو این یک سال گذروندیم ، خیلی شیرین خیلی خیلی شیرین.تو فوق العاده بودی و هستی و مطمئنم خواهی بود. تو دختر خیلی خوب و آرومی بودی و هستی و من تو این یک سال الهی شکر بچه داری راحتی رو کنار تو فرشته نازنینم تجربه کردم. مامان بودن خیلی لذت بخشه، مخصوصا ً اگه مامان فرشته ای مثل...
14 اسفند 1391

رازدونه ی شماره هشتاد و دو( یک ماه گذشت)

عزیز دلم امروز 13 اسفند بود و یکماه از آخرین روز شیر خوردنت گذشت. از قبل از بدنیا اومدنت یکی از مهمترین دغدغه ها و دلنگرانی های من از شیر گرفتن تو بود. اونقدر که می دونستم این مسئله روی شخصیت و روح و روان تو تاثیر می گذاره ،خیلی خیلی برام مهم بود که درست و اصولی انجامش بدم.   ولی متاسفانه هیچ منبعی پیدا نکردم که بهم در این زمینه کمک بکنه. نه در مورد زمان مناسب اون توافق نظر وجود داشت و نه در مورد نحوه ی از شیر گرفتن. هر چی بود یک سری دیدگاه های ضد و نقیض و یک سری توصیه های کلی. مثلا ً برخی مثل دکتر هلاکویی معتقد بودند که باید در 14 ماهگی بچه را از شیر گرفت و بسیاری از متخصصین اطفال هم نظرشون بر 2 سالگی بود...
14 اسفند 1391