رازدونه ی شماره ی نود و سه ( با دنیا دنیا حرف برگشتم)
دختر نازنینم ،فرشته کوچولوی مهربان من ، آجی طنین مهربون
تصمیم داشتم که دیگه امسال بطور منظم برای تو فرشته ی نازنینم بنویسم.
اما باز از زمان این تصمیم تا به امروز 6 ماهی فاصله افتاد ، 6 ماه پرماجراااااااااااا
و من متاسفانه نتونستم بنویسم.
اما امیدوارم این بار موفق بشم که شروع خوبی داشته باشم ،یک شروع پایدار، چون کلی حرف دارم برای تو ،برای آجی و برای عزیزانی که خواننده ی رازدونه های ما هستند
مهمترین و هیجان انگیزی ترین و مسرت بخش ترین رویداد این مدت ، بارداری مامان هست، برآورده شدن آرزوی قلب من و تو .
و خوب همین بارداری که یک مقدار زودتر از انتظار و برنامه ی مامان پیش اومد ، برای مدتی، حسابی رشته ی امور رو از دستم خارج کرد.
اما همین ماجرا ها و رویدادها (چه شیرین و چه گاهی تلخ) هستند که در کنار هم ریتم زیبایی به زندگی می دهند، زندگی رو وارد مسیرهای زیبا میکنند و باعث رشد و بالندگی انسان در این مسیر ها میشوند که اگر غیر از این بود ، خوب البته زندگی همیشه نظم داشت اما یکنواخت و خسته کننده میشد.
بله !مامان، در تاریخ 8 خرداد 1394 ( که یک روز خیلی خیلی خاص هست و خوشحالم که مثل روزی که متوجه شدم تو فرشته کوچولوی زیبایم مهمان دل من شده ای و اون روز هم یک روز خیلییییی خاص بود ، برای آجی هم شرایط مشابهی رخ داد ) متوجه شد که خدای مهربون ،من و شما رو به خواسته ی دل مون رسونده.
وای!!! خدا می دونه که دل تو دلم نبود که هر چه زودتر خبرش رو باهات در میون بگذارم ، اما با بابا تصمیم گرفتیم تا تشکیل قلب آجی و شنیدن صدای قلب مهربون ش دست نگه داریم.
تا بالاخره اون روز فرا رسید و بعد از انجام سونو گرافی و شنیدن صدای قلب آجی ، من در کنارت نشستم و پرسیدم که آرزوی شما چی بود که همیشه به مامان می گفتی .
پاسخ دادی ،اینکه خدای مهربون یک نی نی بگذاره تو شکم مامانم.
بهت گفتم؛مامان !!!خدای مهربون آرزوت رو برآورده کرده و الان یک نی نی ،توی شکم مامان هست.
شادی و هیجانت در اون لحظه دیدنی بود.
و احساس من در اون لحظات خاص و تکرار نشدنی ،غیر قابل وصف .
.....
اما ادامه ی ماجرا !! کم کم حالتهای بارداری خودش رو نشون داد و من حدود یک ماه و نیم به شدت ناخوش احوال بودم و همین موقع ها بود که رویداد فوق العاده ی دیگه ای رخ داد ، ساکن شدن همسایه ای جدید در آپارتمان مون به همراه دو تا فرشته ی مهربون شون ، دوستان جدیدت،دنا و درسای دوست داشتنی.
و باز و باز و باز و باز برای چندین و چندمین بار ،گرمای دستان پر مهر خدای مهربونم رو بر چهره ی زندگی م ،احساس کردم .
باور نکردنی بود ، با تمام وجود آرزو داشتم که وجود دوستانی ارزشمند ،در زندگی ت و بازی با اونها ،بخشی از کودکانه ی زیبای تو باشه و این خواسته رواز ابتدای بارداری ام برای تو داشتم و به همین خاطر هم از همون دوران بارداری م شروع کردم به پیدا کردن دوستانی برای تو، که خدا رو شکر موفق هم بودم و دوستان دوست داشتنی و ارزشمندی مثل پارمین جون، آیلین جون، کیاوش جون، سحر جون، آراد جون والبته ارسام جون و آقا سام و .... که بخشی از خاطرات ارزشمند و زیبای کودکی ت هستند و خواهند بود رو با کودکی هایت همراه کردم ، اما باز به خواسته ی دلم بطور کامل نرسیده بودم ، چون شماها وقت محدودی رو با هم می گذروندید و خیلی فرصت بازی با همدیگه براتون فراهم نمی شد، چیزی بیش از این رو دوست داشتم.
با امید به اینکه این خواسته ، یعنی آرزوی کودکانه ای شاد و سرشار از بازی در کنار کودکان همسن و سال (خصوصا ً بازی های مشارکتی) برای تو ،در فضای مهدها و موسسه ها فراهم بشه ، مدت محدودی از روزهای ارزشمند کودکی ت رو در مهد کودک آفتاب مهتاب و بعد از اون (که ماجراهایی داشت که بماند )، از اردیبهشت 93 و به مدت طولانی تر (حدود یک سالی)در موسسه مطالعه وخلاقیت کودک و نوجوان ، گذروندی.
خوب البته تجربه ی خیلی خوبی بود ، اماااااااا اون چیزی نبود که من برای تو می خواستم.
من دوست داشتم شما بازی های مشارکتی رو در کنار دوستانت تجربه کنی ، البته ،نه اینکه فعالیت های این موسسه خوب نبوده باشه ، اما کمبود بازی ها و فعالیت های مشارکتی رو خیلی زیاد در اون احساس می کردم و کمبود این نیاز رو در کودکانه ی تو ، چرا که به اعتقاد من در کنار فعالیت های ارزشمند بسیاری که توانمندی ها، مهارت ها و خلاقیت های کودکان رو پرورش داده و تقویت می کنند ، بازهای مشارکتی نیز که زمینه ی لازم برای یادگیری مهارت های اجتماعی و از اون بسیار پر اهمیت تر ،زمینه ی پرورش فضیلت هایی چون تعاون و همکاری ، فداکاری و از خود گذشتی ، صبر و شکیبایی ، محبت و مهربانی ، سرور و شادمانی و .... رو فراهم میکنند، نیز باید وجود داشته باشند ( خصوصا ً با این شرایط جدید زندگی یعنی تعداد کم فرزندان و ارتباط های محدود با فامیل و دوست و همسایه و تجربه تنها بودن هایی که متاسفانه ،کودکان نسل کنونی زیاد اون رو تجربه میکنند) ،که متاسفانه جای اونها بسیار خالی بود.
من از دوران جنینی ت سعی کردم آموزش هام رو برای شما شروع کنم ، شعر می خوندم ، کتاب می خوندم ، کلام الهی رو می خوندم و در خونه پخش می کردم ، موسیقی گوش می دادم،با تو فرشته کوچولوی نازنین صحبت می کردم و همین طور بعد از اون، برای دوران نوزادی ت برنامه داشتم و همین طور در این سالها کم و بیش، با این برنامه ها در حد توان و آگاهی ام، پیش اومدم ( الهی شکر واقعا هم نتیجه گرفتم )، اما در تمام این مدت، دوست داشتم در کنار چنین برنامه و آموزش هایی، دوستانی رو هم برای بازی در کنار خودت داشته باشی که به لطف الهی در اواسط خرداد 94 به این آرزو هم رسیدم ، البته که در ابتدای همون ماه ورود آجی مهربونت به زندگی مون،بخشی مهمی از خواسته ی قلب من رو فراهم کرد و بعد از اون هم حضور ارزشمند همسایه ی جدید و دختران دوست داشتنی ش آرزوی من رو کامل کرد.
البته فراموش کردم از کیان جون بگم ، دوست و همسایه ی خوبی که اون هم بخشی از خاطرات زیبای کودکانه ی تو بود و همین طور فاطمه جون.
ولی فکر میکنم شما خصوصاً در سن 4 سالگی بیش از هر موقع دیگری به همبازی اون هم از جنس خودت ، ومثل خودت شاداب و پر انرژی نیاز داشتی که الهی شکر خیلی به موقع این دوستان عزیز وارد زندگی ات شدند ، به موقع ،هم برای تو و هم برای من که در شرایط نه چندان راحتی که در ماه های اول بارداری ام داشتم ، حضور این دوستان بسیار برای من کمک حال بود ، خیلی زیاد ، چون باعث میشد از اینکه نمی تونستم برای تو برنامه ای داشته باشم احساس بدی نداشته باشم و همین طور فرصت می کردم در شرایطی که حالم بسیار بد میشد زمانی برای خودم داشته با آرامش و آسودگی خیال.
.....
اما در کنار رویدادهای خوش بالا، تصمیم موفقیت آمیز مامان برای شروع رانندگی رو هم داشتیم ، همین طور انجام برنامه هایی دیگر که اینجا جای گفتنش نیست .
حالا همه ی این ها رو گفتم که دلیل این 6 ماه وقفه رو نوشته باشم که امیدوارم قانع کننده باشه.
اما به امید خدای مهربون، بازهم نوشتن رو آغاز میکنم ؛چون در مدت سفر در اصفهان و فرصتی که برای استراحت و تن آرامی داشتم برای نوشتن در وبلاگ نقشه ها ریختم که مشتاقم خیلی زود اجراشون کنم .
به امید همون خدای خیلی خیلی خیلی مهربون که دوست حقیقی ماست