طنین طنین ، تا این لحظه: 13 سال و 28 روز سن داره
ترانهترانه، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

رازدونه های یه مامان برای دو دخترش

رازدونه ی شماره ی نود و سه ( با دنیا دنیا حرف برگشتم)

1394/7/9 0:45
نویسنده : مامانش
705 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازنینم ،فرشته کوچولوی مهربان من ، آجی طنین مهربونبوس

تصمیم داشتم که دیگه امسال بطور منظم برای تو فرشته ی نازنینم بنویسم. 

اما باز از زمان این  تصمیم تا به امروز 6 ماهی فاصله افتاد ، 6 ماه پرماجرااااااااااااچشمک

و من متاسفانه نتونستم بنویسم.

اما امیدوارم این بار موفق بشم که شروع خوبی داشته باشم ،یک شروع پایدار، چون کلی حرف دارم برای تو ،برای آجی و برای عزیزانی که خواننده ی رازدونه های ما هستندآرام

مهمترین و هیجان انگیزی ترین و مسرت بخش ترین رویداد این مدت ، بارداری مامان هست، برآورده شدن آرزوی قلب من و تو جشنجشن .

و خوب همین بارداری که یک مقدار زودتر از انتظار و برنامه ی مامان پیش اومد ، برای مدتی، حسابی رشته ی امور رو از دستم خارج کرد.

اما همین ماجرا ها و رویدادها (چه شیرین و چه گاهی تلخ) هستند که در کنار هم ریتم زیبایی به زندگی می دهند، زندگی رو وارد مسیرهای زیبا میکنند و باعث رشد و بالندگی انسان در این مسیر ها میشوند که اگر غیر از این بود ، خوب البته زندگی همیشه نظم داشت اما یکنواخت و خسته کننده میشد.

بله !مامان، در تاریخ 8 خرداد 1394 ( که یک روز خیلی خیلی خاص هست و خوشحالم که مثل روزی که متوجه شدم تو فرشته کوچولوی زیبایم مهمان دل من شده ای و اون روز هم یک روز خیلییییی خاص بود ، برای آجی هم شرایط مشابهی رخ داد ) متوجه شد که  خدای مهربون ،من و شما رو به خواسته ی دل مون رسونده.

وای!!! خدا می دونه که  دل تو دلم نبود که هر چه زودتر خبرش رو باهات در میون بگذارم ، اما با بابا تصمیم گرفتیم تا تشکیل قلب آجی و شنیدن صدای قلب مهربون ش دست نگه داریم.

تا بالاخره اون روز فرا رسید و بعد از انجام سونو گرافی و شنیدن صدای قلب آجی ، من در کنارت نشستم و پرسیدم که آرزوی شما چی بود که همیشه به مامان می گفتی .

پاسخ دادی ،اینکه خدای مهربون یک نی نی بگذاره تو شکم مامانم.

بهت گفتم؛مامان !!!خدای مهربون آرزوت رو برآورده کرده و الان یک نی نی ،توی شکم مامان هست.

شادی و هیجانت در اون لحظه دیدنی بود.

و احساس من در اون لحظات خاص و تکرار نشدنی ،غیر قابل وصف .

.....

اما ادامه ی ماجرا !!  کم کم حالتهای بارداری خودش رو نشون داد و من حدود یک ماه و نیم به شدت ناخوش احوال بودم و همین موقع ها بود که رویداد فوق العاده ی دیگه ای رخ داد ، ساکن شدن همسایه ای جدید در آپارتمان مون به همراه دو تا فرشته ی مهربون شون ، دوستان جدیدت،دنا و درسای دوست داشتنی.محبت

و باز و باز و باز و باز  برای چندین و چندمین بار ،گرمای دستان پر مهر خدای مهربونم رو بر چهره ی زندگی م ،احساس کردم  .

باور نکردنی بود ، با تمام وجود آرزو داشتم که وجود دوستانی ارزشمند ،در زندگی ت و بازی با اونها ،بخشی از کودکانه ی زیبای تو باشه و این خواسته رواز ابتدای بارداری ام برای تو داشتم و به همین خاطر هم از همون دوران بارداری م شروع کردم به پیدا کردن دوستانی برای تو، که خدا رو شکر موفق هم بودم و دوستان دوست داشتنی و ارزشمندی مثل پارمین جون، آیلین جون، کیاوش جون، سحر جون، آراد جون والبته ارسام جون و آقا سام و  .... که بخشی از خاطرات ارزشمند و زیبای کودکی ت هستند و خواهند بود رو با کودکی هایت همراه کردم ، اما باز به خواسته ی دلم بطور کامل نرسیده بودم ، چون شماها وقت محدودی رو با هم می گذروندید و خیلی فرصت بازی با همدیگه براتون فراهم نمی شد، چیزی بیش از این رو دوست داشتم.

با امید به اینکه این خواسته ، یعنی آرزوی کودکانه ای شاد و سرشار از بازی در کنار کودکان همسن و سال (خصوصا ً بازی های مشارکتی) برای تو ،در فضای مهدها و موسسه ها فراهم بشه ، مدت محدودی از روزهای ارزشمند کودکی ت رو در مهد کودک آفتاب مهتاب و بعد از اون (که ماجراهایی داشت که بماند )، از اردیبهشت 93 و به مدت طولانی تر (حدود یک سالی)در موسسه مطالعه وخلاقیت کودک و نوجوان ، گذروندی.

خوب البته تجربه ی خیلی خوبی بود ، اماااااااا اون چیزی نبود که من برای تو می خواستم.

من دوست داشتم شما بازی های مشارکتی رو در کنار دوستانت تجربه کنی ، البته ،نه اینکه فعالیت های این موسسه خوب نبوده باشه ، اما کمبود بازی ها و فعالیت های مشارکتی رو خیلی زیاد در اون احساس می کردم و کمبود این نیاز رو در کودکانه ی تو ، چرا که به اعتقاد من در کنار فعالیت های ارزشمند بسیاری که توانمندی ها، مهارت ها و خلاقیت های کودکان رو پرورش داده و تقویت می کنند ، بازهای مشارکتی  نیز که  زمینه ی لازم  برای یادگیری مهارت های اجتماعی و  از اون بسیار پر اهمیت تر ،زمینه ی پرورش فضیلت هایی چون تعاون و همکاری ، فداکاری و از خود گذشتی ، صبر و شکیبایی ، محبت و مهربانی ، سرور و شادمانی و .... رو فراهم میکنند،  نیز باید وجود داشته باشند ( خصوصا ً با این شرایط  جدید زندگی یعنی تعداد کم فرزندان و ارتباط های محدود با فامیل و دوست و همسایه  و تجربه  تنها بودن هایی که متاسفانه ،کودکان نسل کنونی زیاد اون رو تجربه میکنند) ،که متاسفانه جای اونها بسیار خالی بود. 

من از دوران جنینی ت سعی کردم آموزش هام رو برای شما شروع کنم ، شعر می خوندم ، کتاب می خوندم ، کلام الهی رو  می خوندم و در خونه پخش می کردم ، موسیقی گوش می دادم،با تو فرشته کوچولوی نازنین صحبت می کردم و همین طور بعد از اون، برای دوران نوزادی ت برنامه داشتم و همین طور در این سالها کم و بیش، با این برنامه ها در حد توان و آگاهی ام، پیش اومدم ( الهی شکر واقعا هم نتیجه گرفتم )، اما در تمام این مدت، دوست داشتم  در کنار چنین برنامه و آموزش هایی، دوستانی رو هم برای بازی در کنار خودت داشته باشی که به لطف الهی در اواسط خرداد 94 به این آرزو هم رسیدم ، البته که در ابتدای همون ماه ورود آجی مهربونت به زندگی مون،بخشی مهمی  از خواسته ی قلب  من رو فراهم کرد و بعد از اون هم حضور ارزشمند همسایه ی جدید و دختران دوست داشتنی ش آرزوی من رو کامل کرد.

البته فراموش کردم از کیان جون بگم ، دوست  و همسایه ی خوبی که اون هم بخشی از خاطرات زیبای کودکانه ی تو بود و همین طور فاطمه جون.

ولی فکر میکنم شما خصوصاً در سن 4 سالگی بیش از هر موقع دیگری به همبازی اون هم از جنس خودت ، ومثل خودت  شاداب و پر انرژی نیاز داشتی که الهی شکر خیلی به موقع این دوستان عزیز وارد زندگی ات شدند ، به موقع ،هم برای تو و هم برای من که در شرایط نه چندان راحتی که در ماه های اول بارداری ام داشتم ، حضور این دوستان بسیار برای من کمک حال بود ، خیلی زیاد ، چون باعث میشد از اینکه نمی تونستم برای تو برنامه ای داشته باشم احساس بدی نداشته باشم و همین طور فرصت می کردم در شرایطی که حالم بسیار بد میشد زمانی برای خودم داشته با آرامش و آسودگی خیال.

.....

اما در کنار رویدادهای خوش بالا، تصمیم موفقیت آمیز مامان برای شروع رانندگی رو هم داشتیم چشمک، همین طور انجام برنامه هایی دیگر که اینجا جای گفتنش نیست .

حالا همه ی این ها رو گفتم که دلیل این 6 ماه وقفه رو نوشته باشم که امیدوارم قانع کننده باشه.زیبااجازه 

اما به امید خدای مهربون، بازهم  نوشتن رو آغاز میکنم ؛چون در مدت سفر در اصفهان و فرصتی که برای استراحت و تن آرامی داشتم برای نوشتن در وبلاگ نقشه ها ریختم چشمککه مشتاقم خیلی زود اجراشون کنم .

به امید همون خدای خیلی خیلی خیلی مهربون که دوست حقیقی ماستمحبتبغل

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)