طنین طنین 13 سالگیت مبارک
ترانهترانه، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

رازدونه های یه مامان برای دو دخترش

رازدونه ی شماره ی هشتاد و هشت( 30 ماهه شدن عروسکم)

1392/7/11 9:34
نویسنده : مامانش
996 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک مامان 

30 ماهه شدنت مبارک 

فدات بشم که 2 سال و نیم هست که کنار ما هستی و برامون دلبری میکنی. 

فدای خدای مهربونم بشم که چنین عروسک زیبارویی رو برای بازی مادرانه و پدرانه ی ما بهمون هدیه داده و خودش هم به خوبییییییییییییی مراقبش هست.

 

عشق من می خوام از این ماه پر فراز و نشیب برات بنویسم .

واقعا ً پر فراز و نشیب بود.

زندگی همینه ، خوشحالم که می تونم تجربیاتم رو اینجا برات بنویسم که دخترکم نخواد همه ی این راه ها رو بره ، دلم می خواد تو خیلیییییییی خیلییییییییییییییییییی جلوتر بری،جلوی جلوی تا مرز خودشکوفایی.

9 شهریور از سفر اصفهان برگشتیم.

هنوز برنگشته بودم که افتادم دنبال مهد ، وای اونم توی هوای گرم و شرجی اینجا، خیلی بد بود.

خیلی خیلی تاسف خوردم به حال خودم که رانندگی نمیکنم و اینقدر خودم و تو رو اذیت میکنم.

(یکی از تلاش هام برای تو این هست که مثل من نباشی و بر عکس جسور و با اعتماد به نفس زیاد و پر دل و جرات باشی.)

خلاصه خیلی کلافه بودم ، اصلا ً نمی دونستم بفرستمت مهد یا نه ؟؟

حالا بخوام بفرستم ،به کدوم مهد بفرستم؟؟

اصلا نمی دونستم مهد خوب باید چه شرایطی داشته باشه ؟؟

آخه تا الان نه برای خودم و نه هیچ کدوم از اعضاء خانواده تجربه اش نکرده بودم.

خلاصه توی این بالا و پایین ها بودم که یک روز که رفته بودم خانه ی بازی ته خیابون ، مدیرش بهم پیشنهاد کار داد.

وای چقدر اولش خوشحال بودم و همچین برای خودم رویا پردازی می کردم که بله صبح ها میرم سرکار و خوبیش هم به این بود که شما هم می تونستم ببرم و بعد ظهر می برمت مهد و می شینم پای درس هام و غروب هم به کار و بارای خونه می رسم.

عجب !!!!

انگار داشتم واسه ی یک سری آدم آهنی برنامه می چیدم و چقدر کار رو دست کم گرفته بودم.

خلاصه بگم همین برنامه ریزی برای کار باعث شد دو هفته ای دائم سرم تو کامپیوتر باشه و تو و بابا و خونه رهاااااااااااااااااااا بشید و چقدر استرسم افزایش پیدا کرده بود و چقدر کلا فه تر و سردرگم تر شده بودم.

 

حالا سوالات ذهنیم در مورد مهد هم همچنان باقی بود.

بالاخره !! از 25 شهریو،رشما رو فرستادم مهد، اولش عااااااااااااااااااالی بودی .

بعد یک دفعه همه چیز برعکس شد.

مقاومت هات برای مهد رفتن شروع شد ، تازه با جواب رد دادن به کار و استقبال تو برای مهد رفتن ، دریای طوفانی دلم آروم گرفته بود که با این قضیه روبرو شدم و باز آشفتگی و سردرگمی ها آغاز شد.

 

آشفته حال از اینکه آیا تصمیم درستی گرفتم که تو رو در این سن فرستادم مهد.

وای که وقتی اصرار میکنی که مهد نبرمت و پشت سرم گریه میکنی انگار یک تکه از قلبم رو میکنند.

همه میگن طبیعیه ،غیر از این بود طبیعی نبود.

آخه همه ی این بهونه هات  سر رفتن به مهد  و موقع جدا شدن از من هست وگرنه تا میری توی مهد تموم میشه و انگار نه انگار که شما بودی که میگفتی نریم مهد. 

خوب بعد از 2 سال  و نیم که صبح تا شب کنارم بودی ، خیلی طبیعیه .

خوندم که این قضیه برای بچه هایی که در خانواده های شلوغ هستند کمتر اتفاق می افته.

ولی خوب  ما و شلوغی!!!!!!!!!!!  من و تو که دائما با هم سر می کنیم.

مدیرتون میگفت اگر گریه اش توی مهد قطع نمیشد یا اگر کلا ً بی خیال می رفت توی مهد غیر طبیعی بود ،الان کاملا طبیعیه ،باید بگذارید عادت کنه.

بله خودمم هم خوندم که بچه ای که دلبستگی اش از نوع ایمن هست ،بعد از جدایی از مادر 3-4 دقیقه ای گریه میکنه و بعد آروم میشه.


اما این حرفا آروومم نمیکنه. لحظه ی جداییمون برام یک عذاب بزرگی شده.

هر چند می دونم احساسات من هم خیلیییییییییییییییییییییییییییی دخیله.

ولی چکار کنم.

می ترسم از اینکه حس و خاطره ی بدی در ناخودآگاهت ثبت بشه. 

اما من تنها نیستم.

چند روز بود بابایی رو به شدت بی حوصله و عصبی می دیدم. 

اینقدر که همیشه آرومه وقتی بهم می ریزه ،کاملا ملموسه.

دیگه دیشب وقتی سر آب ریختن تو روی مبل پذیرایی به شدت باهات برخورد کرد ، چیزی که خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی به ندرت پیش میاد.

رفتم پیشش و گفتم چی شده که اینقدر بهم ریخته و عصبی هستی ،خوب یک علتش سرماخوردگی بود و مورد بعدی گفت ، فکرم به شدت بابت مهد فرستادن طنین مشغوله. نمی دونم باید چکار بکنیم.

خیلی برام جالب بود . راستش فکر میکردم که فقط منم که دارم به این قضیه فکر میکنم و بابا باهاش کنار اومده. 

 

خلاصه که اساسی موندیم. نمی دونم واقعا چی درسته. هر کی هم بهم میرسه،                 میپرسه : شااااااااااغلی؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

همه می گن زود  هست و بچه رو از الان نگذار مهد.

اونایی هم که مثل دکتر هلاکویی معتقدن بچه باید هر چه زودتر مستقل بشه وروی پای خودش بایسته میگن از الان خوبه و بگذار عادت کنه  و تازه دکتر هلاکویی که میگه از 2 سالگی باید بگذارید.

منم حسابی موندم چه کنم.

دوست دارم هر چه زودتر نمره ی آزمون زبانم رو بگیرم و باید حسابی درس بخونم.

کسی رو هم ندارم که بتونه مدت زیادی تو رو نگه داره.

بابا هم که دیگه در این شرایط شغلی جدید مثل قبل فرصت نداره.

و دلم هم نمی خواد بیش از این زمان رو از دست بدم. 

هم سن من و هم سن بابا داره می ره بالا،من دوست دارم زودتر به اهدافم برسم ، توی همین 3-4 ساله ، که تا فرصت از دست نرفته بعد ازدرسم  برای خواهر یا برادر تو هم اقدامی بکنیم،ولی چیزی که از همه برام مهمتره اینکه نمی خوام به هیچ قیمتی تو آسیبی ببینی. 


بگذریم ،امیدوارم خیلی زود به یک راه حل خوب و عالی برسیم.

*********************************************

اما از خودت بخوام بگم 

باید بگم که در این ماه :

مهارت قیچی دست گرفتن و قیچی کردن رو خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی عالی یاد گرفتی و عاشقش هستی و دائما دوست داری قیچی بگیری دستت و قیچی کنی.

حرف زدنت هم یک تحول اساسی کرده. تا قبل از این خیلی کمتر خودجوش صحبت می کردی و باید ازت می پرسیدم یا چیزی می خواستی  صحبت می کردی.

 

الان ماشالله یک دم در حال صحبت کردنی.

با خودت، با ما، با عروسکهات

فدات بشم که کتابات رو باز میکنی و شروع میکنی برای عروسکات خوندن

وای چند روز پیش باورم نمیشه که داری بیشتر قسمت های یکی از کتاب شعرهات رو از حفظ میخونی.

خدا رو شکر حافظه ات عالیه.

این رو از خیلی کوچولو تر که بودی متوجه شده بودم.

یک چیزهایی رو یادآوری میکنی که من گاهی اساسی می مونم.

مثلا دو روز پیش یک دفعه بی مقدمه یادت افتاد به مدل خوابیدن 7-8 ماه پیشت ،موقعی که می خواستم از شیر بگیرمت .

اون موقع ملحفه ای رو به یک ستون شومینه و یکی از مبلها می بستم و واست یک ننو درست می کردم و می گذاشتم اون تو بخوابی که کمتر بهونه ی شیر بگیری .

یک دفعه 2 روز پیش اومدی می گی : ماماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان !!!!!!!!!!( با حالت تعجب) یادته که اون موقه یک چیزی بستی اینجا(اشاره به ستون شومینه) طنین توش می خوابید. الان هم ببند ، طنین توش بخوابه.

خلاصه من هم بستم و در کماااااااااااااااااااااااااااااال تعجب  به چند دقیقه نگذشت خودت اون تو خواب رفتی.

 

همین دیروز یک شعری رو دوبار برات خوندم از بار سوم شروع کردی یک قسمتهایی اش رو باهام تکرار کردن. 

مورد دیگه اینکه :

متاسفانه همچنان با دستشویی کردنت مشکل دارم. یعنی دیگه کامل می گفتی ولی خوب برای دو جا مجبورشدم پوشکت کنم ، و همه چیز رفته نقطه سر خط  متاسفانه و این خودش شده یکی از عوامل آشفتگی هام.( هر چند با بازی درمانی های خودم ، یک کمی تونستم بعد از فروکش کردن آشفتگی های ناشی از شغل تازه ، یک کمی به این شرایط بهبود ببخشم)


اما وسط همه ی این مسائل ، این پیشنهاد کاری و مطالعات و مشاوراتی که در این مورد در این مدت داشتم بهم کلی دید جدید و عالی برای ارتباط با تو و آموزش به تو بهم داد که خیلی خوشحالم.

و همین طور کمکم کرد هدف و مسیر زندگیم رو خیلی بهتر پیدا کنم و باعث شد با انگیزه ی بیشتری پای زبان خوندن بشینم.

 

و از طرفی به ارزش و اهمیت و کاربرد  فوق العاده ی " باااااااااااااااااااااااااااااااااااازی"  در رابطه ی با تو پی بردم که این هم خیلیییییییییییییییییییییییییییییی عالی بود.

مثلا دیروز و پریروز کلی "مهد کودک " بازی کردیم و من احساس کردم خیلی تاثیر خوبی روی تو داشت. چون دیروز خیلیییییییییییییی شاد و شنگول و آروم از مهد بیرون اومدی. 

کلی هم توی مسائل دیگه و خواسته های دیگه توی خونه ازش استفاده میکنم.

ولی برای این کار اول از همه خودم باید سرحال و شاد و پر انرژی باشم. 


یک مورد دیگه :

که در مورد تو از  ماه های پیش تا الان هست و روز به روز هم شدیدتر میشه. عشق زیادت به دم به دم لباس عوض کردنه. 

یعنی موندم چکار کنم ،کنترلش کنم  یا بگذارم خوش باشی.

چون دائم می ری سر کشو و یک لباس جدید می یاری و می گی تنم کن.

گاهی شده توی خواب لباست رو که مناسب نبود برای خواب تغییر دادم و بعد اگر نصفه شب بیدار شدی ، شروع کردی به گریه و اعتراض که چرا لباست رو تغییر دادم.

خلاصه ماجراهایی دار با تو دخترکم. 

گفتم دخترکم ،یادم اومد به اینکه عاشق تکرار لقبها و صفتهایی هستی که بهت میگم و پشت سرم عین طوطی چندین بار تکرارشون میکنی یا گاهی همونا رو به عروسک هات میگی.

 

اوی اینقدر خوشم میاد وقتی میشینی حرفایی که بهت میگم رو با خودت تکرار میکنی.

یک وقتایی میام میبینم توی عالم خودت دار همین طور با خودت حرف میزنی و تمام بکن و نکن های من رو مرور میکنی.

و گاهی به عروسک هات میگی:" نی نی نری روی میز هاااااااااااااااااا !!!!!!می افتی پات درد میگیره "

یا گاهی به خودمون می گی:" مامااااااااااااااااان ،( همچینم ژست  حق به جانبی و همه چیز بلدی به خودت می گیری ) با دهن پر حرف نزنییااااااااااااااااااااااااااااااااا، کار بدیه" 

خلاصه که فیلمی واسه خودت.

 

آهان یکی دیگه از علاااااااااااااااااااااااااایقت :

شمع فووووووووووووووت کردنه که سیررررررررررررررررر نمیشی ازش.

و 

یکی دیگه از علایق جدید این ماهت هم سی دی کارتون "خرس پو" و " دامبو" هست که دائما هم داری ماجراشون رو واسه ی همه تعریف میکنی. 

و این ها اولین کارتون هایی هست که برات خریدم و نشستی پاش تا الان هر چی بوده ، یا آموزشی بوده یا آهنگین.

البته باز همین ها هم زبان اصلی و من خیلی خوشحالم که با این وجود با علاقه میشینی پاشون.

مطمئنم روی زبان آموزیت هم تاثیر مثبتی داره.

خوب دیگه بیدار شدی و طبق عادت همیشگیت حالا باید یگ 20 تا 30 دقیقه ای رو هم در بغل من و سر روی شونه ی من بخوابی . 

دیگه نوشتن سخت شد . 

بقیه اش باشه واسه رازدونه های بعدی.

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی  دست دارم نفس. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)