رازدونه شماره سی و هفت(باران)
امروز داشتیم قدم زنان (البته بیشترش تو بغل مامان) می رفتیم سمت خانه بازی دردونه ، آسمون پر از ابرای سیاه بود.
لحظاتی که روی زمین بودی ، دیدم یک لحظه مکث کردی و داری روی مچ دستت رو می مالی ، دقت کردم دیدم یه قطره ی بارون اومده نشسته روی دست دخترم که باهاش دوست بشه.بغلت کردم و واست از بارون گفتم ، از اینکه چطوری میشه که بارون میاد و کلی هم از اینکه با هم داشتیم زیر اون قطرات زیبای بارون قدم می زدیم لذت می بردم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی