رازدونه بیست و پنجم(سال 90 در یک نگاه)
داشتم تقویم رو نگاه می کردم ، عدد 29 قرمز روی صفحه توجهم رو به خودش جلب کرد و همین که بهش نگاهی انداختم با من شروع به صحبت کرد و گفت :" تنها یک روز از سال 1390 باقی مانده".
دلم یه حال عجیبی شد ، شروع کردم به مرور سالی که گذشت ، چه سالی بود ، سال یکهزار و سیصد و نود هجری خورشیدی، سالی که برای خانواده ما یه سال فوق العاده بود ، سالی که خانواده دو نفری ما با یه عیدی ارزشمند از طرف خدای مهربون ،تبدیل به یه خانواده سه نفری شادتر و خوشبخت تر شد و حالا از این سال فوق العاده تنها یک روز و چند ساعت باقی مونده ، چقدر دلم براش تنگ میشه ، فکر اینکه همین بود ، تموم شد و رفت با تمام خاطرات قشنگش با لحظه لحظه های شیرین و دوست داشتنی اش در کنار تو فرشته کوچولوی مهربون و دوست داشتنی مامان و بابا.هر چند در کنار تو روزها و لحظات زیباتری رو در پیش رو داریم ولی می دونم این یک سال یه چیز دیگه بود و مطمئنم همیشه لحظه لحظه هاش رو یاد میکنم و دلم براش خیلی تنگ میشه.
بعد شروع کردم به مرور اولین سال مادرانه ی خودم.
بیدار شدی نفس مامان ،بعد میام می نویسم چه چیزهایی رو مرور کردم.