رازدونه ی شماره هشتاد و شش (اولین روز مهد)
سلام سلام عروسک قشنگم
درسته با تاخیر زیاد اومدم ولی در عوض دست پر اومدم . اول از همه می خوام داغ ترین و جدیدترین اخبارم رو بنویسم.
دودوووروووووووووو دودووووووووووووووو
دخملکم ،عروسکم بزرگ شده مستقل شده و وووووووووووووووووووووو 3 روزه که می ره مهدکودک!!!!!!!!!!!!
عشق مامان فدای تو بشم که همیشه و همیشه و همیشه در این 2سال و نیم با هم بودن مون، باعث افتخار من بودی و هستی.
باز هم باعث غرور و افتخار مامان شدی.
دیروز بالاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن اینکه:
اصلا بفرستمت مهد یا نه ؟
و اینکه کجا بفرستمت ؟
بالاخره تصمیم مون رو گرفتیم و در مهدکودک آفتاب و مهتاب که در چند قدمی خونه مون هست و مهد مرتب و منظم و تمیزی هست ،ثبت نامت کردم.
در این مدتی هم که دیگه تصمیم مون برای مهد رفتنت قطعی شد ، تا تونستم سعی کردم با حرفام و کتاب شعر "می می می نی تو مهد کودک دوسته با فیل و اردک" برای مهد رفتن آماده ات بکنم.
از این گفتم که تو بزرگ شدی ،مستقل شدی ، باید بری مهد کودک با دوستانت بازی کنی.
اینکه مهد جای بچه هاست ، مامانا اونجا نمیان ،فقط بچه ها هستند و مربی ها .
و از همه مهمتر و موثر تر ،از این گفتم که دایی بهامین (که خیلی دوستش داری) هم تنهایی می ره مدرسه و بعد مامان فریده می ره دنبالش و میاد خونه ( این دیگه تیر آخر بود ، خیلیییییییییییییییییییییییی موثر افتاد)
خلاصه رفتیم و نرسیده دویدی سمت اتاق بازی و مشغول بازی شدی و من رفتم مراحل ثبت نام رو انجام بدم،یکی ،دو بار صدام کردی که باهات بازی کنم ، یک سری رفتم ولی بعد بهت گفتم ، اینجا هر کاری داری باید به خاله ها بسپاری .
فدات بشم که اینقدر حرف گوش کنی عسلکم ،
همون یکبار کافی بود که دیگه خاله (مربی) رو رها نکنی.
دم به دم می گفتی :
" خالههههههههههههههههههههههههههههههههه" همچینم کشش می دادی.
"خالههههههههههههههههههههههههه بیا "
خلاصه که این رفتارت واقعا عالی و پیش بینی نشده بود.
بعدم که ثبت نام تموم شد و خواستم برم ،اومدم باهات خداحافظی کنم ، یکبار گفتی "نرو" ، بعد همون موقع بچه های یک کلاس اومدن تو زمین بازی و همین کافی بود ،که من رو فراموش کنی و بری قاطی بچه ها و حتی به اصرار من برای خداحافظی کردن هم توجه نکنی.
و مطمئنم در تمام این مسیر تاییدات الهی شامل حال هر دومون بود. من دعا خونده بودم و از حق خواسته بودم ،در کنارت باشه و در کنار اومدنت با مهد ،بهت کمک کنه و مراقبت باشه.
خدا رو شکر که آثار حضورش رو کاملا حس کردم.
مربی ها هم از واکنشت تعجب کرده بودن ، از اینکه اینقدر راحت با رفتن من برخورد کردی و هیچ بهانه ای نگرفتی .
یکساعت بعد تماس گرفتن ، فکر کردم شروع کردی به بهانه گیری ولی گفتن خسته شدی و بیام دنبالت.
رفتم ، تا من رو دیدی، با خوشحالی و خنده ( مثل همیشه ، فدای شادی هات) ،دویدی سمت در و گفتی :" مامان اومدی ؟؟"
گفتم :" بله ، طبق قولی که بهت داده بودم"
بعد تا کفشات رو می پوشیدی ، دو تا مربی ها اومدن و شروع به تعریف کردن از تو کردن و من رو بگی تو آسمون ها سیر می کردم.
و بهت افتخار میکردم.
میگفتن که تو خیلی خوب بودی در روز اول مهد ،بر خلاف همه ی بچه ها ، که بی قراری میکنند و بهونه می گیرند ؛و کلی ذوق کرده بودن.
گفتن دلیل اینکه تماس گرفتن این بود که احساس کردن داری خسته میشی و نمی خواستن روز اولی خیلی خسته بشی و خاطره ی بدی برات ایجاد بشه و قبل از اینکه بخوای بهانه بگیری زنگ زدن که من بیام دنبالت.
اینم اولین روز مهد تو .
همه چیز عالی بود، چون تو عالی هستی .
و به من و بابا نشون دادی که در این مدت، مادرانه و پدرانه ی خوب و مطلوبی داشتیم. الهیییییییییییییییییییییییییییییی شکر
الان به خوبی درک کردم که وقتی تو کتاب های تربیتی نوشته بود از بغل کردن کودک نترسید ، تا کوچیکه بغلش کنید و از بغلی کردنش نترسید و بگذارید به شما و دنیا اعتماد بکنه ، بگذارید دید مثبتی به دنیای اطرافش پیدا کنه تا بعد در زمان جدا شدن با اطمینان و آرامش از شما جدا بشه و به سمت استقلال بره یعنی چه.
خدایا شکرت
خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوشحالم که در مقابل تمام حرفها ایستادگی کردم.
خدایا شکرت که اگر در سالهای اول دخترم دائم توی بغلم بود و دائم کنارم بود ، ولی در عوض امروز این جوری با آرامش و اطمینان از من جدا شد.
از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجم.
خوشحالم که با اصووووووووووووووووووووووووول روانشناسی ( علمی که عاشقشم) پیش رفتم.
یوو هوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو